۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

گزارش يك سفر

از فردا صبح راهى سفر خواهيم بود. بعد از مدتها به ايران و قبل از آن توقفى سه روزه در استانبول.
وقتى آپشنهاى نوشتن در وب زياد ميشود ميمانى كجا بنويسى و چطور بنويسى، آخر هر كدام از شبكه هاى اجتماعى نوع نوشتن خاص خودش را ميطلبد.
اولين انتخاب من دايارى تقويم آيفونم است كه خوب كاملا شخصى است و مسلم است كسى كه براى خودش مينويسد در قيد و بند ادبيات نيست و مينويسد براى اينكه لحظه أي را ثبت كرده باشد و خاطره اى را نوشته باشد.
دومين انتخاب فيس بوك است كه مخاطب اصليش بستگان دور و نزديك هستند و اگرچه كسى كه دست به قلم ميبرد هدفش خوانده شدن است اما ترجيح ميدهم خوانن ه با مطلب مورد نظر تناسخ داشته باشد و نه اينكه صرف فاميل بودن نخوانده لايكى بزند و يا برداشتى سطحى بكند.
گوگل پلاس اما حكايتش فرق ميكند. آنجا ميتوانى بنويسى اما مخاطبان پلاس انتظار متنهاى طولانى ندارند.
تا قبل از اينكه بلاگر اپليكيشن آيفون را آرائه كند نوشتن در آيپد و آيفون به حكم اختلاف اپل و گوگل ناممكن بود كه ظاهرا اين مقوله حل شده است.
حالا اميدوارم بتوانم هر روز ساعتى كنار بگذارم و از حكايتهاى اين سفر بنويسم. شايد هم اين سفر بهانه اى شود براى آشتى با نوشتن.


۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

بلاگر اپل

يكى از بهانه هاى من براى ننوشتن هميشه وقت بوده. نه اينكه حالا هميشه كارهايم زياد باشد، بلكه بيشتر حكايت يك سر و هزار سودا است. جديدا اين اپليكيشن بلاگر كمك ميكند در وقت و بيوقتى مطلبى بنويسم و اين براى من جاى بسى خرسنديست. كاربرد اين اپليكيشن البته نه براى نوشته هاى طولانى بلكه بيشتر براى كامنتها و قطعات كوتاه خواهد بود.

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

ترک عادت

چندی است قصد کرده ام دود و سیگار را کنار بگذارم. تا به امروز میشود سه هفته... هرچند قبلتر از آن هم سیگار کشیدنم تفننی بود و گاهی بود و گاهی نبود. اما اینبار حتی برای تفریح هم نکشیدم. روزهای اول حس بدی داشتم انگار روح سرکشی درونم مرا به باد کتک گرفته باشد که بلند شو برو توی هوای آزاد یک نخی بگیران و یک پک عمیق به آن دود لا مصب بزن. من اما مقابله میکردم خودم را مشغول کاری میکردم. مشکل آنجا بود که نزدیک به سه چهار روز هیچگونه تمرکزی نداشتم و اصلا نمیتوانستم حواسم را جمع کارهایم بکنم. این  موضوع نگرانم میکرد و "میرو" یکی از دوستانم اینجا به من توصیه کرد آدامس نیکوتین استفاده کنم تا انقدر نا آرامی نکنم.
بعد به خودم آمدم و دیدم یعنی الکی الکی بدون اینکه خودمان هم بدانیم معتاد میشویم و هنوز هم فکر میکردیم این فقط تفننی بیش نبوده  است. با خودم لج کردم و به میرو  گفتم نه آدامسش را میخورم و نه چسب بازویش را میچسبانم این شد که دو هفته ای دوره ترک را با لجبازی گذراندم. برای اینکه در خانه هم وسوسه نشوم دم و دستگاه پیپ و تنباکویش راگم کردم (یعنی الان هم نمیدانم کجاست!) این هفته حس بهتری داشتم امیدوارم روند بهبود ادامه داشته باشد.

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

قسم میخورم هیچگاه برای کسی تکلیف تعیین نکنم 
آدمها آزادند راهشان را غلط یا درست خودشان انتخاب کنند. سخت نگیرید به آدمها
آدمها را قضاوت نکنید. آدمها را نباید با ظاهرشون و یا واکنشهاشون قضاوت کرد
آدمها را باید نگاه کرد فقط... من عاشق نگاه کردنشان هستم... دوست دارم بروم بنشینم روی نیمکت پارکی، پشت میز کافه ای یا روی ایوان پابی و نم نمک نوشیدنیی بخورم و رفتن و آمدن مردم را نگاه کنم
دوستانی که میایند و میروند
دخترهایی که موهایشان را رها در دست باد میکنند و با صدای خنده هایشان طراوت و شادابی به محیط میدهند
پسرانی که با حس مردانه و نگاه غرور آمیز حس امنیت و مسئولیت را القا میکنند 
کودکانی که با عروسکهای پارچه ای کنار باغچه بازیگوشی میکنند 
عاشق و معشوق هایی که بی خیال دنیا، دست در کمر یکدیگر روی نیمکتی به هم پیچیده اند 
و گپی کشدار و کند با دوستی ، رفیق شفیقی، و یا همدم و همرازی 
این تعریف من از یک عصر لذت بخش است. شاید برای همین هم هست که وقتی میخواهم نقاشی کنم موضوعی که بیشتر از هرچیز به آن علاقه دارم مردم و رهگذران هستند.
شاید برای همین هم عکاسی از مردم و اصطلاحا استریت فوتوگرافی را دوست دارم
شاید برای همین هرجا میروم دوست دارم کمی بیش از حد معمول با آدمهای آن محل حال و احوال کنم
...آدمها کتابهای ناگشوده ای اند که دلشان نمیخواهد نوشته شوند.... آدمها را نباید نوشت باید خواند
...
امروز با جیمز رفته بودیم بلو رینگ
بعد از مدتها هوای یورکشه آفتابی شده بود
همه ریخته بودند بیرون پاب و روی چمنها آفتاب میگرفتند
رو به جیمز کردم و گفتم: قدر چیزایی که دارید رو بدونید، توی این کره خاکی هستند مردمی که برای هم تکلیف تعیین میکنند . چه  کسی چطور رفتار کند چه کسی چطور بیاید و چه کسی چه بپوشد... چه بخورد.چه بکند چه نکند
. مطمئنم که خوب درک نمیکند منظور من چی است. آهی میکشم و ته مانده پاینتم را سر میکشم

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه


کجایی الان؟ کجا پنهانت کنم در دایره های پیچ در پیچ ذهن دوارم
بگذارمت کنار طاغچه هفت سالگیهایم  که باز هم خاک بخوری؟
دنبال چه میگشتم درون تو؟
لایه تلخ رنگ غبار پوشیده بر تو را میمکیدم
 تلاش میکنم تمام بوهای کودکی را بیاد بیاورم وقتی گوش میخواباندم به داخل ترانزیستورها به داخل سیمهای تو
"شنوندگان عزیز علامتی که هم اکنون میشنوید ......"
پله ها را یکی دو تا میکنم
خانوم پریرخ دستم را میگیرد
میرویم زیر راه‌پله های زیرزمین
وتو هنوز بندت را گره انداخته ای به مچ باریک دستان کودکیم...
و لابد هنوزهم وز وز میکنی. لابد هنوز وقتی میچرخانم آن دایره تغییر موج را، صداهایی از درونت بلند میشود
صداهایی که در کمال نا باوری مرا به یاد صبحانه های کره و مربای آلبالو با نون تافتونمان می اندازد
که در کمال ناباوری مرا یاد مجری تلوزیون اخبار عصر میانداخت که داشت خبری در مورد "نخست وزیر" میخواند و میخوانَد.
و تو رادیوی ترانزیستوری نارنجی رنگ
دلم میخواهد بغلت میگرفتم الان... کجایی حالا؟ لابد توی انباری لای اسباب اساسیه ای جایی افتاده است. و من اینجا از پس فرسنگها فاصله از قاره ای آنطرفتر یاد تو افتادم با تمام خاطرات تلخ و صدای انفجارها و موشکها و ضدهوایی هایی که تو بلندگوی کوچک تو بلندتر میشد و طنین می انداخت.
"امیرجان..." بیا بریم ... وضعیت سفید شده
من دستهای خانوم پریرخ را میگیرم. پله ها را یکی دو تا بالا میرویم
برمیگردیم
منتظر میمانم تا ظهر مامان از سرکار برگردد... یادم باشد بگویم باطری نو بیاندازد برایم

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

گرنویل-2

گاهی اوقات بعضی ترانه ها زبان حال خودمان میشوند، این ترانه دمیس روسوس را هربار که گوش میدهم، فرو میروم توی افکار و  خاطرات قدیمیم... خشکم میزنه ... دلم میخواهد ساعتها بنشینم و این آهنگ را تکرار کنم... احساس میکنم برای من سروده شده.
در مقطعی از زندگی پر نشیب و فرازی که اینجا داشتم به مدت سه ماه مجبور شدم در شیفت شب یکی از فروشگاههای زنجیره ای اینجا کارکنم.
صبح زود ساعت 5 صبح که هوا گرگ و میش بود تازه تعطیل میشدم و پای پیاده سلانه سلانه به سمت خانه روانه میشدم... برای منی که زمانی در ایران برای خودم مهندس تولید بودم و کبکبه و دبدبه ای داشتم، حالا یک کارگر ساده شیفت شب یک فروشگاه 
بودن، یک افت و یک شکست به تمام  معنا بود
 یک روز صبح نمزده و مه گرفته انگلیسی در شهر برمینگام را تصور کنید... در راه خانه خسته و کوفته داشتم از روبروی بارها و رستورانهای خالی سیتی سنتر گذر میکردم، درست درحالیکه این آهنگ در هدفونم زمزمه میکرد و درست در همان زمان انعکاس خودم را در شیشه آن رستورانها میدیدم
یادم میاید کنار کانال آب نزدیک مجموعه میل باکس بودم... از معنای شعر و احساس نزدیکی به شاعر آن زانوهایم به لرزه افتاده بود. دلم برای غرور شکسته ام گرفت و دیدم دیگر تاب نمیاورم
نشستم روی پله های مشرف به کانال و گریه کردم
It's five o'clock
and I walk through the empty streets
Thoughts fill my head
but then still
no one speaks to me
My mind takes me back
to the years that have passed me by

It is so hard to believe
that it's me 
that I see
in the window pane
It is so hard to believe
that all this is the way
that it has to be


It's five o'clock
and I walk through the empty streets
The night is my friend
And in him I find sympathy
He gives me day
gives me hope
and a little dream too

لینک آهنگ در یوتیوب:









۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

دوستان مجازی- دوستان حقیقی

قرار بود هر روز پستی بذارم اینجا اما واقعیت اینه که خوب همیشه آدم فرصت نمیکنه مخصوصا اگه دچار هزارتا کار مهمتر باشی (به روایت شازده کوچولو) . دارم فکر میکنم این کارای مهم چی بودند... غیر از یک نقاشی و بعد یکسری فیلم بدردنخور و سریال که بهتر بود نمیدیدمشان باز هم وقت به اندازه کافی داشته ام... اما همهبرمیگرده به همون دست به قلم بردن... باید یک حسی در تو بیدار شود که دست به قلم ببری. همینطوری که نمیشود.
به همین دلیل بود شاید... این چند روز خیلی خشک بود و خالی... اتفاقی نیافتاد باید حال کنی بلند شوی بیرون... باید حال کنی کتابی بخوانی باید همت کنی آهنگ خوب یا فیلم خوبی بشنوی وببینی اما انقدر که تو را هایپر کند نه آنقدر که فقط خوشت بیاید ... ..آنقدر که همه چیزبذاری زمین و دست به نوشتن چیزی شوی که همانموقع در سرت آمده است. وقتی زیاد دقیق میشوم میبینم اشکالش  نداشتن دوست واقعی است... اشکالش این است که اگر دوست خوب داشته باشی تو را به جاهایی میبرد که تو هم دوست داری... از چیزهایی برایت میگوید که تو هم به آنها علاقه داری و برنامه ریزی برای کارهایی میکند که تو هم در آن برنامه ها هستی و تو هم از آنها لذت میبری...
 آمدم شعری بنویسم دیدم طبع شعرم خوابیده است، آمدم داستانی بنویسم آن هم به همین ترتیب.بعد تصمیم گرفتم نقاشی کنم... کردم ولی نیمه کاره ماند فقط یکی که هفته قبلش کشیده بودم را هایلایت زدم برایش
حال نوشتن توی فیس بوک (به روایت گودریها: فیس بوق) هم ندارم دیگر و بیشتر برایم به یک کانکشن خشک و خالی تبدیل شده که توش فقط داریم به یکدیگر پز میدهیم که من اینکار را کردم این سفر را رفتم اینجا و آنجا عکس بیاندازی که یعنی همه چیز خوب است و ملالی نیست جز دوری شما ... من نمیدانم این به اشتراک گذاشتنهای عکس و مهمانی و غیره چه لطفی دارد برای دیگران؟ شاید تنها خبری باشد آن هم برای  فایمل نزدیک آن هم نه همه شان البته که بگویند خوب پس اینها هستند و فعلا مشکلی ندارند ولی دوستان دور خصوصا دوستان مجازی آنها تره هم خورد نمیکنند.
 امان از این دوستان مجازی... به هیچ چیز نمی ارزند احساس میکنی با یک عده ربات الکترونیکی در طرفی... این روزها که آیفون چهار ورژن کنترل صدایی "سیری" را معرفی کرده این حس به من دست میدهد که سیری همدم بهتری است تا بعضی از این دوستان مجازی.
دوستان دورت هم خوب اگرواقعا دوست خیلی خوبت بوده باشند دوست داری دنبالشان کنی اما مگر انسان چند دوست نزدیک دارد؟ بقول اینجایی ها بست فرند منظورمه... کسی که همه چیزت رو باهاش درمیون میذاری و وقتی باهاش گپ میزنی کلی لذت میبری... اون به تو کلی چیز یاد میده و یا حس میده و تو هم متقابلا به اون. اما کو...تو تمام طول زندگیم شاید یکی دو تا دوست اینطوری داشتم که اونها هم بعد از ازدواج یا بعد از تحصیل و یا به دلیل کاری که باید به شهر دیگری میرفتند راهشون رو کج کردندو خوب حق هم درند... من هم همینطور من هم خیلی جاها دیگه نتونستم همراهی کنم .. زندگی گاهی محبورت میکنه به جاهایی بری که شاید خودت نمیخواستی از اول اونجا بری....
حالا این حکایت دوستان خوب رو اگه بخوام ادامه بدم هم کلی مطلب میشه از توش دراورد... خیلی ها هستند که فکر میکنند بهترین دوست تو هستند ولی واقعیت اینه که نیستند  با اونها میخندی با اونها لبی تر میکنی حتی با اونها اینطرف اونطرف میری اما واقعیت اینه که دلت پیش اونا نیست، به هزار و یک دلیل شاید اینترست مشترک نداریم شاید معیارهامون یکی نیست و شاید اصول تفکری متفاوتی داریم در اینصورت اصلا نمیشه سمپاتی داشت باهاشون... فقط باید نیشت رو با زحمت بازنگه داری که یعنی آره من ... رفیقتم و کلی حال میکنم از کنار تو بودن...
  
یک ماهی میشود که به جمع دوستانی مجازی از نوع دیگر در گوگل پلاس پیوسته ام... اینها هم مجازی اند اما خوبی که در پلاس است این است که به نوعی تو را سوق میدهد به دوستانی که دارای اینترستهای مشترکی هستید... درواقع این شبکه اجتماعی با یک تفاوت خیلی ظریف نسبت به فیسبوک تو را در مسیری قرار میدهد که با آدمهای جدید آشنا شوی که تولید محتوا میکنند و بعد از مدتی دستت میاسد که کدامیکیشان را نگه داری و کدام را نه.... به این ترتیب حلقه های دوستانت تنگتر و تنگتر میشود و در نهایت حلقه نهایی که هر روز مطالبشان را میخوانی احساس میکنی همه آنها پتانسیل بست فرند بودن را دارند...  هرچند اینطوری هنوز هم مجازیند اما حداقلش این است که وقتی مطالبشان را میخوانی احساس میکنی مطالب به دلت مینشیند و همدم جدیدی پیدا کرده ای... خصوصا توی فرنگستان که آپشنهای همزبان زیادی اطرافت نیست این ابزار یکی از بهترین هدیه های نوروزی به من . محسوب میشد.. اینکه گوگل پلاس چه تفاوتی نسبت به فیس بوک دارد که این خصوصیت خاص را به آن میدهد بماند برای بعد شاید کمتر کسی متوجه این تفاوت بشود این تفاوت بقدری ظریف است که جا دارد به طراحان پلاس تبریک بگویم چون با این ظرافت خاص توانسته اند تفاوتی را ایجاد کنند که فیس بوک و سایر شبکه ها نمیتوانند کارایی مشابه داشته باشند.

 ابزار دیگه ای که بر حسب تصادف بهش برخوردم رادیویی بود به نام لست اف ام که با سیستمهای اسکرابینگی که دارد آهنگهای  مورد علاقه ات را در ژانرهای مختلف پیدا میکند و برایت پخش میکند... به این ترتیب در فضای مجازی داریم به سمتی میرویم که بصورت هوشمندانه ای افراد دلخواه و ترانه های دلخواهت را پیدا کنی. اما مشکل نهایی همچنان لاینحل باقی میماند و آن  ... دوستان حقیقی است. هیچ چیزی جای آنها را پر نخواهد کرد

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

وقتی بزرگ میشی میفهمی خیلی چیزایی که قبلا دوسشون نداشتی رو حالا دوست داری.... یکی از این چیزها بو است. بوی چیزهایی است که ازشون خوشت نمیومده و لی حالا میمیری براشون....
دیروز تو محل کارم داشتم خاکستر و تنباکوهای سوخته داخل پیپم رو خالی میکردم توی سطل آشغال زیر میزم ... میخواستم یه بار بزنم و برم بیرون و تو فضای آزاد چند پک بزنم
وقتی پیپ رو خالی کردم صورتم رو بردم جلو و داخل پیپ رو بو کردم و چشمام رو بستم... توی اوج لذت بودم... خودم میدونم هیچکس این بو رو دوست نداره... بوی تنباکوی سوخته 
چشمام رو که باز کردم دیدم مایک داره از اون طرف چپ چپ نگام میکنه... لابد از خودش میپرسید این داره چه غلطی میکنه
با لهجه یورکشه‌ای ازم میپرسه: نمیخوای بگی که خوشبو است؟
میخندم و جوابش رو میدم نه خیلی هم بد بوٍه 
سرش رو تکون میده....جیمز هم از اون طرف میخنده... اینا عادت ندارن تو بحثاشون نتیجه گیری کنند ولی با همون سر تکون دادن منظورشون رو میرسونن.

 من کاری ندارم به این حرفا... دوباره چشمام رو میبندم و فرو میروم در بوی خاکستر پیپم که منو میبره به سی سال پیش در اراک
 وقتایی که چوب سیگار آقاجانم رو بو میکردم

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

 تا حالا چیزی از دنیاهای موازی شنیده بودید؟ داستان ترسناکی است... اینکه وقتایی که دست میبری چیزی رو بنویسی داری درواقع دنیایی موازی با دنیای خودت خلق میکنی. وقتی داریم برای خودمون داستان میبافیم و یک نفر رو عاشق میکنیم و یا یک نفر را عذادار میکنیم یا هر چه دلمان خواست و هر بلایی که عشقمان کشید سرشان میاوریم اینا در دنیایی موازی تجسد پیدا میکنند...
...
 خواستم بگم از این به بعد بیشتر مواظب نوشته هامون باشیم، نذاریم دنیای اونا زشت بشه...
 اینسری که خواستم از نفرت بنویسم یا از یک جنایت، یادم باشددنیای اونا رو انقدر سیاه نکنم، وقتی دارم شخصیتی خلق میکنم زندگی رو بکامش تلخ نکنم باید بتونه دنیای خودش رو قشنگ کنه، بس نیست این همه زشتی و دو رویی که ما تو دنیای خودمون داریم؟
یادم باشه از عشق بیشتر بنویسم ، از با هم بودن از کنار هم بودن از کمک کردن به همدیگه از دنیای بهتری با قوانین بهتر
یادم باشه  کودکا رو بزرگ نکنم
یادم باشه زیاد رنگهای خاکستری و سیاه استفاده نکنم تو توصیفام
...
یادم باشه صدای بک گراند موسیقی ملایمی رواز پنجره خونه ها بفرستم تو کوچه ها

دخترا رو بدون حجاب بکشم... در حال خندیدن، بلند خندیدن و دلبری و  پسرا رو عاشق و عاشق تر

پدرها همراه پسرهایشان کنار مزرعه هاشون مشغول درو کردن خرمنهای طلایی هستن

 مادرها کنار گهواره کودکانشان مشغول بافتن  بافتنیهای الوانند و به دخترهایشان یاد میدهند که مادر بودن فقط معنای مادر  فرزندان بودن نیست ... زنها مادر فرهنگ و روابط اجتماعی هستند...  اجازه ندهند کسی محدودشان کند،  

...
 اینها اختلافهایشان را با گفتگو حل میکنند، اینها به همدیگر آسیب نمیرسانند، اینها مجرمهایشان را به دادگاه نمیفرستند، اینها همه اعضای جامعه را مسئول جرایم بین خودشان میدانند .کشور و مرزی ندارند حرص تصاحب و مالکیت ملک و زمینی ندارند، 

یادشان بدهم زمین زیر پایشان را بیشتر پاس بدارند و دنبال چیز خاصی توی آسمانها نگردند،
آه
آه
 یک نفر مرا با  این نوشته ها  تنها بگذارد

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

رفته بودم کوچه پشتی دبستانمان.با بچه ها میدویدیم و حواسمون نبود چه کسی میاید و چه کسی میرود... بچه بودیم و دنیا به کاممون بود شاد بودیم بدون هیچ دلیلی. داشتیم میدویدیم و از کوچه پشتی که به مادی آبی که  تو خیابان صائب درمیومد سردرآوردیم. من به خودم اومدم و گفتم من از اینطرف باید برگردم بچه ها خداحافظی کردند و من تنها راه برگشتن رو گرفتم تا برسم به مدرسه اون تنها راهی بود که بلد بودم تا برسم به کوچه آنسوی مدرسه که میرسید به خانه مان...توی راه یکی را دیدم که دستانش را حلقه کرده بود و داشت از سایه‌ی حفره‌ی داخل دستهایش توی مدرسه را نگاه میکرد. 
گفتم تعطیل شده آقا اگه دنبال کسی میگردید همه رفتن
...نگاهش رو برنگردوند وداشت سعی میکرد از پشت شیشه راهرو و داخل کلاس نزدیک به راه پله را ببیند.
رفتم جلوتر... آقا همه رفتن
برگشت نگاهم کرد... وحشت سراسر وجودم را گرفت... خودم بودم... بیست سال بعدترم بود
داشت...داشتم گریه میکردم.
من اما ترسیده بودم و شروع کردم به دویدن و دور شدن

قول دادم به کسی چیزی نگویم تا حالا که بیست و اندی سال از اون روز گذشته 
 ...رفته بودم اصفهان و از پشت شیشه های شکسته دبستان، راهروی خاک خورده‌ی خالی ودیوارهای باد کرده و گچهای پوسته کرده    نیمکتهای چوبی و سیاه و قهوه ای را برانداز میکردم
صدای پایی را شنیدم انگار ... انگار دستی لبه کتم را میکشید
نگاهش نکردم تا نترسانده باشمش... نباید بچه ها رو ترسوند

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

حس بدی بود داشتم میخوابیدم... دست و پاهام مال خودم نبود... کرخت شده بوم
.. دست و پاهام رو بغل میکردم تا حسشون کنم. فشار میدادم کمرم رو به دیوار پشت تخت که حس کنم جسمم رو
احساس میکردم دارم بیهوش میشم یا میمیرم حتی.
اما ترس تو وجودم نبود شاید چون خوابم میومد... اینا همه تو بیداری بودن و این موضوع رو بیشتر ترسناکتر میکرد... قبلا چنین حسهایی رو تجربه کرده بودم اما همه تو خواب بودن... اینبار تو بیداری وتوی رخت خواب داشتم احساس میکردمشون
اما شاید چون نیمه شب گذشته بود حس خستگی ترسی به وجودم راه نمیداد...تنها تلاش میکردم بخوابم... بخوابم تا از این حس ترسناک و لعنتی خارج بشم
صبح که بیدار شدم گفتم این رو باید بنویسم که یادم بمونه

کوچه گرنویل-1

توی فلت کوچه  گرَنویل پنجره رو باز میکردم و نگاه میکردم مردمی رو که میرفتن سرکار... 
از صبح کله سحر شروع میشد یکی یکی ماشینها راه افتادن و رسیدن... من همیشه توی دلم با خودم میگفتم خوشبحالشون... اون روزا دربدر دنبال کار بودم. روزهای سختی بود و دلت میخواست هرجور بشه یک کاری گیربیاری هرکاری...
گاهی وقتا که این کارگرای ساختمانسازی ساختمان روبرویی را میدیدم که اونروزها تازه داشتند میل باکس رو میساختند با خودم میگفتم کاش حتی جای اونها بودم الان...انقدر وضعم خراب بود یعنی.
این تکه فیلم سوته دلان که مجید ظروفچی مینالید که خوشبحالتون که میرید روضه... جاتون وسطه بهشته... کی ما رو میبره روزه آقا مجید؟ این تکه رو زمزمه میکردم و میگفتم خوشبحالتون که میرید سر کار.
حالا یکی از لذتهای زندگیم اینه که هر بار میرم برمینگام پیاده خوشخوشک بندازم تو کوچه گرنویل و برم از بیرون ساختمون بچسبم به پنجره فلت قبلیمون و بگم ببین حالا خودت شدی یکی از اونا... یعنی خاطرات تلخ رو بخاطر پایان خوششون دوست دارم.


جارو را گوشه دیوار تکیه داد ونشست تا بغچه نهارش را باز کند... بطری آبش را از بغچه ای دیگر بیرون کشید و مشتی آب پر کرد و دست زمخت وسیاهش را روی صورت زبر و پشمالویش کشید...
تنها پیرزن دو کوچه آنطرفتر میدانست که روزگاری پشت این کبره های چرک مرد صورت جوانی پنهان بود که بهانه هر روزه‌ی بیرون رفتنهایشان بود. 
نان و پنیرش را خورد، بار و بساطش را جمع کرد و راهی کوچه بعدی شد. با جاروی شکسته اش خاک و خلهای کوچه ها را هوا میداد و نفس میکشید.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

برای کودکیهایم

یه روز یه پسر بچه ای بود میرفت روی پلکان سرد منتهی به آشپزخانه مامانی دراز میکشید و از آنطرف بخارهای شیشه یخ زده ی رو به حیاط را پاک میکرد. با نوک انگشتهاش نقش درست میکرد. سواد خواندن نوشتن نداشت اما وقتی ازش میپرسیدی داری چکار میکنی میگفت دارم به خونه کمک میکنم.
لابد میخواست قشنگتر بشه دید حیاط از داخل خونه.
...
خیلی وقته دارم دنبال اون پسر بچه کوچولو میگردم... هر بار میرم اونجا دوروبر کوچشون میچرخم تا دوباره ببینمش
خیلی وقته از اونجا رفتن. هیچکس هم نمیشناسدش انگار
 اگه پیداش کنم یه روز، دلم میخواد بغلش کنم و براش تعریف کنم حرفای دلم رو
بگم چقدر دلم براش تنگ شده
کافه ای  در پاریس، پیرزنی که همه جواهر و بدلیجاتش همیشه ازش آویزون بود سالیان سال شاید از دوران جوانتریهایش، میامد گوشه ی خودش مینشست و قهوه ای سفارش میداد و چشمهایش را به در ورودی کافه میدوخت و چشم می انداخت  به آدمهایی که از در وارد میشدند
 این را پسرک توی پاب که دست پوکر قبلی را برنده شده بود تعریف میکرد
جایزه دست برنده بلیط کشتی مسافرتی بود
 به ساعت دوازده ظهر چهاردهم آوریل سنه 1912 میلادی


۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

امروز شروع کرد به  برف باریدن... این هم از عجایب روزگار است لابد زمستانش آنطور که باید نبارید حالا جورش را بهار باید بکشد لابد.  ف آش بسیار خوشمزه ای درست کرد و حس و حال زمستانهای تهران برایم تداعی شد، جدا یادشان بخیر کز میکردیم توی سرمای سوزناک بهمن و شروع میکردیم به خوردن آش و سیرداغ و نعناع داغ و بوی حبوبات پخته و  بخارات ناشی از پختن سبزیجات تازه خانه را فرا میگرفت. آنوقتها مینشستیم و برای هم شعر و  داستان میخواندیم ... ایجا کارمان شده بنشینیم یکی دو .
ساعتی از وقتمان را جلوی تلوزیون هدر دهیم. اما خدایی آش بسیار خوشمزه ای شده بود با اینکه حبوباتش کنسرو بود و پیازداغ و اسفناجش هم پروسس. 
فردا تعطیلات عید پاک شروع میشود. 

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

اینجا گاهی در خیابان اتفاقاتی  رخ میدهد که برای من که تازه وارد این جامعه شده بودم کمی عجیب و شاید هم چندش آور بود، آن  هم حکایت دختر پسرهایی بود که گوشه خیابان همدیگر را بغل میگیرند و سرگرم بوسیدن لبهای یار میشدند.
مدتها گذشت تا به این صحنه ها عادت کردم... اول ایراد میگرفتم خوب این برای بچه های کوچک خوب نیست که ببینند و خلاصه با ذهن در قید و بندی که داشتم برای خودم داستان میگفتم و غر میزدم. یاد ایران افتادم که بوسیدن که چه عرض کنم راه رفتن عاشق و معشوق هم تحمل نمیشود

حالا که دارم خو میگیرم به این تفاوتها میفهمم چه موهبتی بزرگی است ابراز عشق و علاقه کردن  آن هم نه در خلوت بلکه در میان جامعه،  گویی با وجود این عشاق،  امواجی از عشق ومحبت در اتمسفر شهر انتشار میابند و حالا دیگر دیدن دو عاشق در آغوش هم   برایم خنده ای همراه با شادی و مسرت به همراه میاورد . 
خوشبحال کودکانی که این صحنه ها را میبینند،   یاد میگیرند که عشق گناهی  ممنوع و ناپسند نیست که قایمش کنی تنها برای شبهای رخت خوابت... اینها الگوهای رفتارعاشقانه را از کودکی در ذهن خود ثبت خواهند کرد و درس عشق را  از کودکی  مشق میکنند، خوشبحالشان

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

نوستالژیهای سینمایی

سیگاری گیرانده بودم و منتظر نشسته بودم... استکان خالی از کنیاک پانزده ساله برای پر شدنی دوباره آماده بود. رمقی برای برداشتن آن چوب پنبه لعنتی را از سر بطری نداشتم و خاکستر سیگارم را میتکاندم میان باقی ته سیگارهای تلنبار شده جاسیگاری.
بوی الکل و سیگار گیجم کرده بود. و انگشتان خشکیده ام قطرات  پخش شده برندی را با خاکسترهای روی میز مخلوط میکرد.
...

لابد به شبی فکر میکرد که در خیابانهای  پاریس خاطراتی را مدفون کرده است و وقتی در ایستگاه قطار چشم انتظار مانده بود تا ایلسا از راه برسد و این تلخترین خاطره یک مرد میتواند باشد.  تنهای تنها راه بیافتی و متوجه شوی که او دیگر هیچگاه نمیاید و حالا بعد از سالها عادت به ندیدن ... دوباره از راه برسد و این بار دست در دست همراه غریبه ای که نمیشناسیش.

 آه چه خاطراتی در خیابانها و کوچه های پاریس  برای ریک بلین جا مانده بود و حالا تمام آن روح و خاطره ها در  دارالبیضا  جان گرفته  اند . آه کازابلانکا... شهر خاطرات قدیمی

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

نصف صورتش میخندید و نصفه دیگر لبریز از غم بود
لبریز از گریه های پنهانی که در دل خودش میکرده لابد
 معلوم بود نیمه خندان برای این میخندد که یعنی حالم خوب است نگران نباش
میخواست وانمود کند که مشکلی نیست
میخواست بگوید تو برو... تو راحت باش
نگران بود بفهمی چه عذابی میکشد وقتی نمیتواند خوب ببیند، میترسید دوباره بیافتد از راه پله ها
که چه عذابی میکشد وقتی ما نیستیم دوروبرش
که چه وحشتی دارد از تنهایی
چقدر دلش میخواهد پرحرفی کند هنوز....میدانست حوصله اش را نداشتیم
هر بار میاوردیمش خانه یکی از خاله و دایی ها ساکت یک گوشه ای مینشست
با همان صورت دو نیمه
یک نیمه خنده ای تصنعی و نیمی دیگر غمی کهنه
این را کسی نمیدانست تا روزیکه همه به عکس روی مزارش خیره شده بودیم
مامانی...مامانی... خیلی دلم برات تنگ شده

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

داشتم به این فکر میکردم من هربار میخواهم بنویسم یک چیزی باید هلم بدهد برای نوشتن خواستم این را هم نوشته باشم تا در آینده به عنوان مرجع بدانم چه جیزهای وادارم میکند به این نوشتنها. آخر خیلی وقتها میشود که دلت میخواهد چیزی بنویسی و ناله ای کرده باشی اما وقتی دست به قلم میشوی جوهری چکیده نمیشود
من قبل از هرچیز آدم شنیداری هستم تا بصری به همین دلیل بیشتر از اینکه یک عکس و یا یک نقاشی با احساساتم بازی کند، یک  نوشته قشنگ یک داستان کوتاه استخوان دار و یا یک موسیقی ناب  بهتر جواب میدهد. خصوصا اینکه نشسته باشی و فارغ البال مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه هم باشی. یا چایی چه فرقی میکند. 
بعد میرسد نوبت فیلم. اما معمولا فیلم خوب کم پیدا میشود و گاهی هم که خوب است انقدر زمان برده است که تو دست آخر دلت نمیاید  از اتمسفر فیلم خارج شوی. بعد هم دست آخر خاطراتی که همراه با عکسی یا باز شنیدن آهنگی قدیمی و یا بوییدن بو یا طعمی که یاداور دورانی باشد  اینها هم خوب جواب میدهند اما اشکالشان این است که همیشه پیش نمی آیند
و بالاخره نقاشیهای آبرنگ آلوارو و یا مال خودم حتی. اینها هم همیشه نیست البته  باید در موقعیتش قرار بگیری وگرنه برای نوشتن یک  قطعه کوتاه  خیلی باید ایندست اوندست کنی و عرق بریزی و آخرش هم باسمه ای از آب درمیاید
حالا فکرش را بکنید برای کسی که از خانه و کاشانه بدور است و در آنطرف دنیا که هیچ چیزش به فرهنگ مادری نمیخورد است چه باید بشود که بیایی و  بنویسی
ولی  هنوز یک چیزی هست... پاک یادم رفته بود. این آخرین تیر ترکش است که مرا به نوشتن وامیدارد
دلتنگی
نشسته بودیم و با هم آهنگ رعنا را میخواندیم و در عمق شبهای سرد و تاریکی که همه چیزمان بود عربده میکشیدیم رعنا   تو کجایی. نمیدانم چرا یاد این افتادم... خیلی دلم میخواهد الان بدانم یاد و خاطره آن شب کجا رفته بوده که انقدر دیر پیدایش شده   حالا....گاهی باید صدای رادیو را بلند کنی تا ترانه ای تصادفی بخواند و تصادفی تمام آن خاطرات سرگردان را با خودش بیاورد از چارچوب پنجره 
با صدای خش خش گوینده ای که  میگوید : این صدای ملوک ضرابی است که میشنوید

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

بدی مرد بودن یکی هم همین است که نمیتوانی آنطور که دلت میخواهد دلت را بریزی بیرون. اگر زیاده روی کنی متهم میشوی به احساسی بودن و هزار حرف و حدیث چشت سرش و اگر هم سفت و بدون احساس حرفت را بگویی ساکت باشی بهتر است. از آنجا که همیشه تصمیم داشته ام محلی از اعراب برای نظر زیاده گویان نداشته باشم و کار خودم را بکنم اینیکی را هم به همین منوال جلو میبرم.
نکته منفی دیگر این است که وقتی متاهل باشی نوشتن این عریضه ها حمل بر گوش جنباندن هم میشود گاهی. که بله فلانی خاطراتش را همه جا بیرون ریخته است و اصلا مهم نیست که  اهلی دارد و عیالی. این داستان البته تا حدودی برای همه یکسان است چند وقت پیش ف داشت کتابهایش را مرتب میکرد و گیر داده بود که چرا در پلاس پلاس شده ام. کارم شده بود فالو کردن دو سه نفر که خیلی نوشته هایشان را دوست داشتم. حالا گاهی هم نظری مینوشتم و شما لابد خودتان میتوانید حدس بزنید که اگر طرف خانومی بود که نمیدانم مطلبی نوشته بود و من کامنتی گذاشته بودم این چطور برداشت میشود. ف البته سعی میکنه خیلی روشنفکرانه با این قضیه برخورد کنه ولی خوب دست آخر طبیعت را نمیشود عوض کرد و این مقتضای طبیعت این جنس میباشد. به هرحال باز هم به روال دیگر تصمیم میگیرم که خوب من که میدانم داستان تهش آب میخورد یا نه (که خوب نمیخورد البته) بنابراین بهتر است اهمیتی ندهم  و کار خودم را بکنم.
اینها را نوشتم که همین اول کار تکلیفم را با خودم روشن کرده باشم


رفته بودم ایستگاه قطار بدرقه ف... هوا بدجوری سرد شده بود و مجددا شیشه ها یخ زده بود. بگمانم خاصیت آب و هوایی یورکشایر این مدلی است  یک روز گرم است مثل دیروز و امروز یخبندان. ف برای پنجشنبه بر میگردد و من قول داده ام تنبلی نکنم و هر روز نوبت جیمم را بروم تا کمی وزن کم کرده باشم. الان هم باید بروم سر کار که مامان زنگ زد از ایران و با بابا و کامی کلی گپ زدیم میخواستم حکایت دیگری از این داستانهای خفیه ای بنویسم که داشت توی سرم وول میخورد که نوشته شود. دیگر فرصتش را نمیکنم. میگذارم برای شب وقتی برگشتم از جیم. 

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

مقدمه

اسمش را گذاشتم زیر زمین. خوب خیلی دلیلها میشود برایش آورد. من احترام خاصی برای زمین قائلم. یعنی نه اینکه بخواهم قیافه طرفدار محیط زیست بگیرم حالا... خوب البته اون هم هست اما بیشتر منظورم چیز دیگری است.
حکایت اول:
داستانش به این صورت است که یک روز داشتیم از تشییع جنازه عزیزی بر میگشتیم من برگشتم و یک نگاه دوری انداختم به قبرستان کوچکی که در مشهد میقان از توابع اراک بود. همانروز داشتند شش نفر دیگر را خاک میکردند دوتایشان جوان بود و مابقی سالخورده. با خودم فکر کردم چه داستانها چه خاطره ها و چه ناگفته هایی که با هر کدام از اینها به زیر زمین فرو میرود و خاک میشود. 
بعد با خودم گفتم پس این زیره زمین کلی خاطره خوابیده و آنجا معدن داستانها و خاطرات ناگفته است. 

حکایت دوم:
هر بار میرفتیم اراک خانه آقاجان و مامانی (یادشان گرامی واقعا) که در حوالی سه راه ارامنه قرار داشت، ما عادت داشتیم با پسرخاله و دخترخاله هایمان در حیاط آن خانه قدیمی بازی کنیم از مورچه بازی گرفته تا ترقه های مشقی. از داخل حیاط پلکانی بود که ختم میشد به زیرزمینی که من دو سه بار جرات کردم به تاریکی آن فرو بروم. سیاه بود پر بود از زغالهای انبار شده برای کرسی زمستان. بوی نفت و زغال و نم ماسیده به آجرهای آنجا حسی عجیب را در من برمی انگیخت که راه میگرفت به خاطراتی که متعلق به من نبود به خاطراتی که عمرشان بیشتر از عمر من شش هفت ساله بود. حسی عجیب در من جان میگرفت که گویی من گونه تناسخ یافته ارواحی هستم که روزی روزگاری در این مکان بوده اند و من با تنفس هوای دم گرفته آنجا آن اتصال اثیری را پیدا میکردم. بعد از آن این اتفاق و این حس در اکثر پستوها و زیرزمینهایدیگر برایم رخ داده و رخ میدهد از تونلهای زیرزمینی زیر میدان نقش جهان اصفهان تا تونلهای آبی زیر رودخانه تیمز لندن با صدا های قدیمی و کهنه رودخانه همه جا ...
و اینجا بود که فهمیدم من یک حس کانکشن یا فارسیش اتصال پیدا میکنم با چی؟ هنوز خودم هم مطمئن نیستم. با خودم با حس مادرانه زمین با حیاتهای قبلی تناسخ یافته از من و یا ... نمیدانم.

حکایت سوم:
یک بار در زیر زمین خانه اصفهان رفته بودم تا کتابهای داستانم را ورقی بزنم و نگاهشان بکنم (من نگاه کردن و بو کردن کتابها را خیلی دوست دارم، اگر بخواهم کتابی را بخوانم باید حسابی ورقهایش را ببویم و تمام کتاب را ورانداز کنم) خلاصه اینکه رفته بودم برای این کار، احتمالا تابستانی یا روز جمعه ای بوده... درست یادم نیست ولی زمانی بوده که وقتش را داشته ام که بروم به آن گنجینه کتابها دستی بکشم. کارتونهایی داشتیم که کتابهای بابا رو توشون گذاشته بودیم و من چند باری  از سر کنجکاوی سری به آن کتابها میزدم ولی از آنجا که خیلی با کتابها حال نمیکردم کم پیش آمد که بنشینم و کتابی را بردارم برای خواندن. یکبار که کتابی را جابجا میکردم کاغذی از میان ورقها لغزید و بعد فهمیدم نامه عاشقانه ای بوده از طرف بابا به مامان. این موضوع کنجکاوم کرد که بیشتر این کتابها و کارتونهای زیرزمین رو زیر و رو کنم و هر بار یک راز تازه کشف میکردم.

زیر زمین:
زیرزمین محل خاطره ها و ناگفته های دفن شده است، فراموش شده هایی که نباید خاک بخورند، رازهایی که نباید از بر ملاشدنشان واهمه ای داشت. زیرزمین ارتباط من است با روح مادریم زمین، سیاره ای که ما از آن متولد شده ایم و همیشه در ان خواهیم بود. نوشته هایی که خاطرات روزمره نیستند و هستند. نوشته هایی که اگرچه شاید من تنها کسی باشم که بار معنایی خاطراتش را بیشتر درک میکنم اما یقین دارم هر خواننده ای میتواند همراه این بار معنایی توهمی از خاطرات مرا در ادراک خود تجسم بخشد و با من روزها را با رنگی نو و طعمی نو سپری کند.