۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

نصف صورتش میخندید و نصفه دیگر لبریز از غم بود
لبریز از گریه های پنهانی که در دل خودش میکرده لابد
 معلوم بود نیمه خندان برای این میخندد که یعنی حالم خوب است نگران نباش
میخواست وانمود کند که مشکلی نیست
میخواست بگوید تو برو... تو راحت باش
نگران بود بفهمی چه عذابی میکشد وقتی نمیتواند خوب ببیند، میترسید دوباره بیافتد از راه پله ها
که چه عذابی میکشد وقتی ما نیستیم دوروبرش
که چه وحشتی دارد از تنهایی
چقدر دلش میخواهد پرحرفی کند هنوز....میدانست حوصله اش را نداشتیم
هر بار میاوردیمش خانه یکی از خاله و دایی ها ساکت یک گوشه ای مینشست
با همان صورت دو نیمه
یک نیمه خنده ای تصنعی و نیمی دیگر غمی کهنه
این را کسی نمیدانست تا روزیکه همه به عکس روی مزارش خیره شده بودیم
مامانی...مامانی... خیلی دلم برات تنگ شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر