سیگاری گیرانده بودم و منتظر نشسته بودم... استکان خالی از کنیاک پانزده ساله برای پر شدنی دوباره آماده بود. رمقی برای برداشتن آن چوب پنبه لعنتی را از سر بطری نداشتم و خاکستر سیگارم را میتکاندم میان باقی ته سیگارهای تلنبار شده جاسیگاری.
بوی الکل و سیگار گیجم کرده بود. و انگشتان خشکیده ام قطرات پخش شده برندی را با خاکسترهای روی میز مخلوط میکرد.
...
لابد به شبی فکر میکرد که در خیابانهای پاریس خاطراتی را مدفون کرده است و وقتی در ایستگاه قطار چشم انتظار مانده بود تا ایلسا از راه برسد و این تلخترین خاطره یک مرد میتواند باشد. تنهای تنها راه بیافتی و متوجه شوی که او دیگر هیچگاه نمیاید و حالا بعد از سالها عادت به ندیدن ... دوباره از راه برسد و این بار دست در دست همراه غریبه ای که نمیشناسیش.
آه چه خاطراتی در خیابانها و کوچه های پاریس برای ریک بلین جا مانده بود و حالا تمام آن روح و خاطره ها در دارالبیضا جان گرفته اند . آه کازابلانکا... شهر خاطرات قدیمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر