۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

حس بدی بود داشتم میخوابیدم... دست و پاهام مال خودم نبود... کرخت شده بوم
.. دست و پاهام رو بغل میکردم تا حسشون کنم. فشار میدادم کمرم رو به دیوار پشت تخت که حس کنم جسمم رو
احساس میکردم دارم بیهوش میشم یا میمیرم حتی.
اما ترس تو وجودم نبود شاید چون خوابم میومد... اینا همه تو بیداری بودن و این موضوع رو بیشتر ترسناکتر میکرد... قبلا چنین حسهایی رو تجربه کرده بودم اما همه تو خواب بودن... اینبار تو بیداری وتوی رخت خواب داشتم احساس میکردمشون
اما شاید چون نیمه شب گذشته بود حس خستگی ترسی به وجودم راه نمیداد...تنها تلاش میکردم بخوابم... بخوابم تا از این حس ترسناک و لعنتی خارج بشم
صبح که بیدار شدم گفتم این رو باید بنویسم که یادم بمونه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر