۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

رفته بودم کوچه پشتی دبستانمان.با بچه ها میدویدیم و حواسمون نبود چه کسی میاید و چه کسی میرود... بچه بودیم و دنیا به کاممون بود شاد بودیم بدون هیچ دلیلی. داشتیم میدویدیم و از کوچه پشتی که به مادی آبی که  تو خیابان صائب درمیومد سردرآوردیم. من به خودم اومدم و گفتم من از اینطرف باید برگردم بچه ها خداحافظی کردند و من تنها راه برگشتن رو گرفتم تا برسم به مدرسه اون تنها راهی بود که بلد بودم تا برسم به کوچه آنسوی مدرسه که میرسید به خانه مان...توی راه یکی را دیدم که دستانش را حلقه کرده بود و داشت از سایه‌ی حفره‌ی داخل دستهایش توی مدرسه را نگاه میکرد. 
گفتم تعطیل شده آقا اگه دنبال کسی میگردید همه رفتن
...نگاهش رو برنگردوند وداشت سعی میکرد از پشت شیشه راهرو و داخل کلاس نزدیک به راه پله را ببیند.
رفتم جلوتر... آقا همه رفتن
برگشت نگاهم کرد... وحشت سراسر وجودم را گرفت... خودم بودم... بیست سال بعدترم بود
داشت...داشتم گریه میکردم.
من اما ترسیده بودم و شروع کردم به دویدن و دور شدن

قول دادم به کسی چیزی نگویم تا حالا که بیست و اندی سال از اون روز گذشته 
 ...رفته بودم اصفهان و از پشت شیشه های شکسته دبستان، راهروی خاک خورده‌ی خالی ودیوارهای باد کرده و گچهای پوسته کرده    نیمکتهای چوبی و سیاه و قهوه ای را برانداز میکردم
صدای پایی را شنیدم انگار ... انگار دستی لبه کتم را میکشید
نگاهش نکردم تا نترسانده باشمش... نباید بچه ها رو ترسوند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر