۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

برای کودکیهایم

یه روز یه پسر بچه ای بود میرفت روی پلکان سرد منتهی به آشپزخانه مامانی دراز میکشید و از آنطرف بخارهای شیشه یخ زده ی رو به حیاط را پاک میکرد. با نوک انگشتهاش نقش درست میکرد. سواد خواندن نوشتن نداشت اما وقتی ازش میپرسیدی داری چکار میکنی میگفت دارم به خونه کمک میکنم.
لابد میخواست قشنگتر بشه دید حیاط از داخل خونه.
...
خیلی وقته دارم دنبال اون پسر بچه کوچولو میگردم... هر بار میرم اونجا دوروبر کوچشون میچرخم تا دوباره ببینمش
خیلی وقته از اونجا رفتن. هیچکس هم نمیشناسدش انگار
 اگه پیداش کنم یه روز، دلم میخواد بغلش کنم و براش تعریف کنم حرفای دلم رو
بگم چقدر دلم براش تنگ شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر