۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

نصف صورتش میخندید و نصفه دیگر لبریز از غم بود
لبریز از گریه های پنهانی که در دل خودش میکرده لابد
 معلوم بود نیمه خندان برای این میخندد که یعنی حالم خوب است نگران نباش
میخواست وانمود کند که مشکلی نیست
میخواست بگوید تو برو... تو راحت باش
نگران بود بفهمی چه عذابی میکشد وقتی نمیتواند خوب ببیند، میترسید دوباره بیافتد از راه پله ها
که چه عذابی میکشد وقتی ما نیستیم دوروبرش
که چه وحشتی دارد از تنهایی
چقدر دلش میخواهد پرحرفی کند هنوز....میدانست حوصله اش را نداشتیم
هر بار میاوردیمش خانه یکی از خاله و دایی ها ساکت یک گوشه ای مینشست
با همان صورت دو نیمه
یک نیمه خنده ای تصنعی و نیمی دیگر غمی کهنه
این را کسی نمیدانست تا روزیکه همه به عکس روی مزارش خیره شده بودیم
مامانی...مامانی... خیلی دلم برات تنگ شده

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

داشتم به این فکر میکردم من هربار میخواهم بنویسم یک چیزی باید هلم بدهد برای نوشتن خواستم این را هم نوشته باشم تا در آینده به عنوان مرجع بدانم چه جیزهای وادارم میکند به این نوشتنها. آخر خیلی وقتها میشود که دلت میخواهد چیزی بنویسی و ناله ای کرده باشی اما وقتی دست به قلم میشوی جوهری چکیده نمیشود
من قبل از هرچیز آدم شنیداری هستم تا بصری به همین دلیل بیشتر از اینکه یک عکس و یا یک نقاشی با احساساتم بازی کند، یک  نوشته قشنگ یک داستان کوتاه استخوان دار و یا یک موسیقی ناب  بهتر جواب میدهد. خصوصا اینکه نشسته باشی و فارغ البال مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه هم باشی. یا چایی چه فرقی میکند. 
بعد میرسد نوبت فیلم. اما معمولا فیلم خوب کم پیدا میشود و گاهی هم که خوب است انقدر زمان برده است که تو دست آخر دلت نمیاید  از اتمسفر فیلم خارج شوی. بعد هم دست آخر خاطراتی که همراه با عکسی یا باز شنیدن آهنگی قدیمی و یا بوییدن بو یا طعمی که یاداور دورانی باشد  اینها هم خوب جواب میدهند اما اشکالشان این است که همیشه پیش نمی آیند
و بالاخره نقاشیهای آبرنگ آلوارو و یا مال خودم حتی. اینها هم همیشه نیست البته  باید در موقعیتش قرار بگیری وگرنه برای نوشتن یک  قطعه کوتاه  خیلی باید ایندست اوندست کنی و عرق بریزی و آخرش هم باسمه ای از آب درمیاید
حالا فکرش را بکنید برای کسی که از خانه و کاشانه بدور است و در آنطرف دنیا که هیچ چیزش به فرهنگ مادری نمیخورد است چه باید بشود که بیایی و  بنویسی
ولی  هنوز یک چیزی هست... پاک یادم رفته بود. این آخرین تیر ترکش است که مرا به نوشتن وامیدارد
دلتنگی
نشسته بودیم و با هم آهنگ رعنا را میخواندیم و در عمق شبهای سرد و تاریکی که همه چیزمان بود عربده میکشیدیم رعنا   تو کجایی. نمیدانم چرا یاد این افتادم... خیلی دلم میخواهد الان بدانم یاد و خاطره آن شب کجا رفته بوده که انقدر دیر پیدایش شده   حالا....گاهی باید صدای رادیو را بلند کنی تا ترانه ای تصادفی بخواند و تصادفی تمام آن خاطرات سرگردان را با خودش بیاورد از چارچوب پنجره 
با صدای خش خش گوینده ای که  میگوید : این صدای ملوک ضرابی است که میشنوید

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

بدی مرد بودن یکی هم همین است که نمیتوانی آنطور که دلت میخواهد دلت را بریزی بیرون. اگر زیاده روی کنی متهم میشوی به احساسی بودن و هزار حرف و حدیث چشت سرش و اگر هم سفت و بدون احساس حرفت را بگویی ساکت باشی بهتر است. از آنجا که همیشه تصمیم داشته ام محلی از اعراب برای نظر زیاده گویان نداشته باشم و کار خودم را بکنم اینیکی را هم به همین منوال جلو میبرم.
نکته منفی دیگر این است که وقتی متاهل باشی نوشتن این عریضه ها حمل بر گوش جنباندن هم میشود گاهی. که بله فلانی خاطراتش را همه جا بیرون ریخته است و اصلا مهم نیست که  اهلی دارد و عیالی. این داستان البته تا حدودی برای همه یکسان است چند وقت پیش ف داشت کتابهایش را مرتب میکرد و گیر داده بود که چرا در پلاس پلاس شده ام. کارم شده بود فالو کردن دو سه نفر که خیلی نوشته هایشان را دوست داشتم. حالا گاهی هم نظری مینوشتم و شما لابد خودتان میتوانید حدس بزنید که اگر طرف خانومی بود که نمیدانم مطلبی نوشته بود و من کامنتی گذاشته بودم این چطور برداشت میشود. ف البته سعی میکنه خیلی روشنفکرانه با این قضیه برخورد کنه ولی خوب دست آخر طبیعت را نمیشود عوض کرد و این مقتضای طبیعت این جنس میباشد. به هرحال باز هم به روال دیگر تصمیم میگیرم که خوب من که میدانم داستان تهش آب میخورد یا نه (که خوب نمیخورد البته) بنابراین بهتر است اهمیتی ندهم  و کار خودم را بکنم.
اینها را نوشتم که همین اول کار تکلیفم را با خودم روشن کرده باشم


رفته بودم ایستگاه قطار بدرقه ف... هوا بدجوری سرد شده بود و مجددا شیشه ها یخ زده بود. بگمانم خاصیت آب و هوایی یورکشایر این مدلی است  یک روز گرم است مثل دیروز و امروز یخبندان. ف برای پنجشنبه بر میگردد و من قول داده ام تنبلی نکنم و هر روز نوبت جیمم را بروم تا کمی وزن کم کرده باشم. الان هم باید بروم سر کار که مامان زنگ زد از ایران و با بابا و کامی کلی گپ زدیم میخواستم حکایت دیگری از این داستانهای خفیه ای بنویسم که داشت توی سرم وول میخورد که نوشته شود. دیگر فرصتش را نمیکنم. میگذارم برای شب وقتی برگشتم از جیم. 

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

مقدمه

اسمش را گذاشتم زیر زمین. خوب خیلی دلیلها میشود برایش آورد. من احترام خاصی برای زمین قائلم. یعنی نه اینکه بخواهم قیافه طرفدار محیط زیست بگیرم حالا... خوب البته اون هم هست اما بیشتر منظورم چیز دیگری است.
حکایت اول:
داستانش به این صورت است که یک روز داشتیم از تشییع جنازه عزیزی بر میگشتیم من برگشتم و یک نگاه دوری انداختم به قبرستان کوچکی که در مشهد میقان از توابع اراک بود. همانروز داشتند شش نفر دیگر را خاک میکردند دوتایشان جوان بود و مابقی سالخورده. با خودم فکر کردم چه داستانها چه خاطره ها و چه ناگفته هایی که با هر کدام از اینها به زیر زمین فرو میرود و خاک میشود. 
بعد با خودم گفتم پس این زیره زمین کلی خاطره خوابیده و آنجا معدن داستانها و خاطرات ناگفته است. 

حکایت دوم:
هر بار میرفتیم اراک خانه آقاجان و مامانی (یادشان گرامی واقعا) که در حوالی سه راه ارامنه قرار داشت، ما عادت داشتیم با پسرخاله و دخترخاله هایمان در حیاط آن خانه قدیمی بازی کنیم از مورچه بازی گرفته تا ترقه های مشقی. از داخل حیاط پلکانی بود که ختم میشد به زیرزمینی که من دو سه بار جرات کردم به تاریکی آن فرو بروم. سیاه بود پر بود از زغالهای انبار شده برای کرسی زمستان. بوی نفت و زغال و نم ماسیده به آجرهای آنجا حسی عجیب را در من برمی انگیخت که راه میگرفت به خاطراتی که متعلق به من نبود به خاطراتی که عمرشان بیشتر از عمر من شش هفت ساله بود. حسی عجیب در من جان میگرفت که گویی من گونه تناسخ یافته ارواحی هستم که روزی روزگاری در این مکان بوده اند و من با تنفس هوای دم گرفته آنجا آن اتصال اثیری را پیدا میکردم. بعد از آن این اتفاق و این حس در اکثر پستوها و زیرزمینهایدیگر برایم رخ داده و رخ میدهد از تونلهای زیرزمینی زیر میدان نقش جهان اصفهان تا تونلهای آبی زیر رودخانه تیمز لندن با صدا های قدیمی و کهنه رودخانه همه جا ...
و اینجا بود که فهمیدم من یک حس کانکشن یا فارسیش اتصال پیدا میکنم با چی؟ هنوز خودم هم مطمئن نیستم. با خودم با حس مادرانه زمین با حیاتهای قبلی تناسخ یافته از من و یا ... نمیدانم.

حکایت سوم:
یک بار در زیر زمین خانه اصفهان رفته بودم تا کتابهای داستانم را ورقی بزنم و نگاهشان بکنم (من نگاه کردن و بو کردن کتابها را خیلی دوست دارم، اگر بخواهم کتابی را بخوانم باید حسابی ورقهایش را ببویم و تمام کتاب را ورانداز کنم) خلاصه اینکه رفته بودم برای این کار، احتمالا تابستانی یا روز جمعه ای بوده... درست یادم نیست ولی زمانی بوده که وقتش را داشته ام که بروم به آن گنجینه کتابها دستی بکشم. کارتونهایی داشتیم که کتابهای بابا رو توشون گذاشته بودیم و من چند باری  از سر کنجکاوی سری به آن کتابها میزدم ولی از آنجا که خیلی با کتابها حال نمیکردم کم پیش آمد که بنشینم و کتابی را بردارم برای خواندن. یکبار که کتابی را جابجا میکردم کاغذی از میان ورقها لغزید و بعد فهمیدم نامه عاشقانه ای بوده از طرف بابا به مامان. این موضوع کنجکاوم کرد که بیشتر این کتابها و کارتونهای زیرزمین رو زیر و رو کنم و هر بار یک راز تازه کشف میکردم.

زیر زمین:
زیرزمین محل خاطره ها و ناگفته های دفن شده است، فراموش شده هایی که نباید خاک بخورند، رازهایی که نباید از بر ملاشدنشان واهمه ای داشت. زیرزمین ارتباط من است با روح مادریم زمین، سیاره ای که ما از آن متولد شده ایم و همیشه در ان خواهیم بود. نوشته هایی که خاطرات روزمره نیستند و هستند. نوشته هایی که اگرچه شاید من تنها کسی باشم که بار معنایی خاطراتش را بیشتر درک میکنم اما یقین دارم هر خواننده ای میتواند همراه این بار معنایی توهمی از خاطرات مرا در ادراک خود تجسم بخشد و با من روزها را با رنگی نو و طعمی نو سپری کند.