۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

داشتم به این فکر میکردم من هربار میخواهم بنویسم یک چیزی باید هلم بدهد برای نوشتن خواستم این را هم نوشته باشم تا در آینده به عنوان مرجع بدانم چه جیزهای وادارم میکند به این نوشتنها. آخر خیلی وقتها میشود که دلت میخواهد چیزی بنویسی و ناله ای کرده باشی اما وقتی دست به قلم میشوی جوهری چکیده نمیشود
من قبل از هرچیز آدم شنیداری هستم تا بصری به همین دلیل بیشتر از اینکه یک عکس و یا یک نقاشی با احساساتم بازی کند، یک  نوشته قشنگ یک داستان کوتاه استخوان دار و یا یک موسیقی ناب  بهتر جواب میدهد. خصوصا اینکه نشسته باشی و فارغ البال مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه هم باشی. یا چایی چه فرقی میکند. 
بعد میرسد نوبت فیلم. اما معمولا فیلم خوب کم پیدا میشود و گاهی هم که خوب است انقدر زمان برده است که تو دست آخر دلت نمیاید  از اتمسفر فیلم خارج شوی. بعد هم دست آخر خاطراتی که همراه با عکسی یا باز شنیدن آهنگی قدیمی و یا بوییدن بو یا طعمی که یاداور دورانی باشد  اینها هم خوب جواب میدهند اما اشکالشان این است که همیشه پیش نمی آیند
و بالاخره نقاشیهای آبرنگ آلوارو و یا مال خودم حتی. اینها هم همیشه نیست البته  باید در موقعیتش قرار بگیری وگرنه برای نوشتن یک  قطعه کوتاه  خیلی باید ایندست اوندست کنی و عرق بریزی و آخرش هم باسمه ای از آب درمیاید
حالا فکرش را بکنید برای کسی که از خانه و کاشانه بدور است و در آنطرف دنیا که هیچ چیزش به فرهنگ مادری نمیخورد است چه باید بشود که بیایی و  بنویسی
ولی  هنوز یک چیزی هست... پاک یادم رفته بود. این آخرین تیر ترکش است که مرا به نوشتن وامیدارد
دلتنگی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر