۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

مقدمه

اسمش را گذاشتم زیر زمین. خوب خیلی دلیلها میشود برایش آورد. من احترام خاصی برای زمین قائلم. یعنی نه اینکه بخواهم قیافه طرفدار محیط زیست بگیرم حالا... خوب البته اون هم هست اما بیشتر منظورم چیز دیگری است.
حکایت اول:
داستانش به این صورت است که یک روز داشتیم از تشییع جنازه عزیزی بر میگشتیم من برگشتم و یک نگاه دوری انداختم به قبرستان کوچکی که در مشهد میقان از توابع اراک بود. همانروز داشتند شش نفر دیگر را خاک میکردند دوتایشان جوان بود و مابقی سالخورده. با خودم فکر کردم چه داستانها چه خاطره ها و چه ناگفته هایی که با هر کدام از اینها به زیر زمین فرو میرود و خاک میشود. 
بعد با خودم گفتم پس این زیره زمین کلی خاطره خوابیده و آنجا معدن داستانها و خاطرات ناگفته است. 

حکایت دوم:
هر بار میرفتیم اراک خانه آقاجان و مامانی (یادشان گرامی واقعا) که در حوالی سه راه ارامنه قرار داشت، ما عادت داشتیم با پسرخاله و دخترخاله هایمان در حیاط آن خانه قدیمی بازی کنیم از مورچه بازی گرفته تا ترقه های مشقی. از داخل حیاط پلکانی بود که ختم میشد به زیرزمینی که من دو سه بار جرات کردم به تاریکی آن فرو بروم. سیاه بود پر بود از زغالهای انبار شده برای کرسی زمستان. بوی نفت و زغال و نم ماسیده به آجرهای آنجا حسی عجیب را در من برمی انگیخت که راه میگرفت به خاطراتی که متعلق به من نبود به خاطراتی که عمرشان بیشتر از عمر من شش هفت ساله بود. حسی عجیب در من جان میگرفت که گویی من گونه تناسخ یافته ارواحی هستم که روزی روزگاری در این مکان بوده اند و من با تنفس هوای دم گرفته آنجا آن اتصال اثیری را پیدا میکردم. بعد از آن این اتفاق و این حس در اکثر پستوها و زیرزمینهایدیگر برایم رخ داده و رخ میدهد از تونلهای زیرزمینی زیر میدان نقش جهان اصفهان تا تونلهای آبی زیر رودخانه تیمز لندن با صدا های قدیمی و کهنه رودخانه همه جا ...
و اینجا بود که فهمیدم من یک حس کانکشن یا فارسیش اتصال پیدا میکنم با چی؟ هنوز خودم هم مطمئن نیستم. با خودم با حس مادرانه زمین با حیاتهای قبلی تناسخ یافته از من و یا ... نمیدانم.

حکایت سوم:
یک بار در زیر زمین خانه اصفهان رفته بودم تا کتابهای داستانم را ورقی بزنم و نگاهشان بکنم (من نگاه کردن و بو کردن کتابها را خیلی دوست دارم، اگر بخواهم کتابی را بخوانم باید حسابی ورقهایش را ببویم و تمام کتاب را ورانداز کنم) خلاصه اینکه رفته بودم برای این کار، احتمالا تابستانی یا روز جمعه ای بوده... درست یادم نیست ولی زمانی بوده که وقتش را داشته ام که بروم به آن گنجینه کتابها دستی بکشم. کارتونهایی داشتیم که کتابهای بابا رو توشون گذاشته بودیم و من چند باری  از سر کنجکاوی سری به آن کتابها میزدم ولی از آنجا که خیلی با کتابها حال نمیکردم کم پیش آمد که بنشینم و کتابی را بردارم برای خواندن. یکبار که کتابی را جابجا میکردم کاغذی از میان ورقها لغزید و بعد فهمیدم نامه عاشقانه ای بوده از طرف بابا به مامان. این موضوع کنجکاوم کرد که بیشتر این کتابها و کارتونهای زیرزمین رو زیر و رو کنم و هر بار یک راز تازه کشف میکردم.

زیر زمین:
زیرزمین محل خاطره ها و ناگفته های دفن شده است، فراموش شده هایی که نباید خاک بخورند، رازهایی که نباید از بر ملاشدنشان واهمه ای داشت. زیرزمین ارتباط من است با روح مادریم زمین، سیاره ای که ما از آن متولد شده ایم و همیشه در ان خواهیم بود. نوشته هایی که خاطرات روزمره نیستند و هستند. نوشته هایی که اگرچه شاید من تنها کسی باشم که بار معنایی خاطراتش را بیشتر درک میکنم اما یقین دارم هر خواننده ای میتواند همراه این بار معنایی توهمی از خاطرات مرا در ادراک خود تجسم بخشد و با من روزها را با رنگی نو و طعمی نو سپری کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر