۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

گرنویل-2

گاهی اوقات بعضی ترانه ها زبان حال خودمان میشوند، این ترانه دمیس روسوس را هربار که گوش میدهم، فرو میروم توی افکار و  خاطرات قدیمیم... خشکم میزنه ... دلم میخواهد ساعتها بنشینم و این آهنگ را تکرار کنم... احساس میکنم برای من سروده شده.
در مقطعی از زندگی پر نشیب و فرازی که اینجا داشتم به مدت سه ماه مجبور شدم در شیفت شب یکی از فروشگاههای زنجیره ای اینجا کارکنم.
صبح زود ساعت 5 صبح که هوا گرگ و میش بود تازه تعطیل میشدم و پای پیاده سلانه سلانه به سمت خانه روانه میشدم... برای منی که زمانی در ایران برای خودم مهندس تولید بودم و کبکبه و دبدبه ای داشتم، حالا یک کارگر ساده شیفت شب یک فروشگاه 
بودن، یک افت و یک شکست به تمام  معنا بود
 یک روز صبح نمزده و مه گرفته انگلیسی در شهر برمینگام را تصور کنید... در راه خانه خسته و کوفته داشتم از روبروی بارها و رستورانهای خالی سیتی سنتر گذر میکردم، درست درحالیکه این آهنگ در هدفونم زمزمه میکرد و درست در همان زمان انعکاس خودم را در شیشه آن رستورانها میدیدم
یادم میاید کنار کانال آب نزدیک مجموعه میل باکس بودم... از معنای شعر و احساس نزدیکی به شاعر آن زانوهایم به لرزه افتاده بود. دلم برای غرور شکسته ام گرفت و دیدم دیگر تاب نمیاورم
نشستم روی پله های مشرف به کانال و گریه کردم
It's five o'clock
and I walk through the empty streets
Thoughts fill my head
but then still
no one speaks to me
My mind takes me back
to the years that have passed me by

It is so hard to believe
that it's me 
that I see
in the window pane
It is so hard to believe
that all this is the way
that it has to be


It's five o'clock
and I walk through the empty streets
The night is my friend
And in him I find sympathy
He gives me day
gives me hope
and a little dream too

لینک آهنگ در یوتیوب:









۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

دوستان مجازی- دوستان حقیقی

قرار بود هر روز پستی بذارم اینجا اما واقعیت اینه که خوب همیشه آدم فرصت نمیکنه مخصوصا اگه دچار هزارتا کار مهمتر باشی (به روایت شازده کوچولو) . دارم فکر میکنم این کارای مهم چی بودند... غیر از یک نقاشی و بعد یکسری فیلم بدردنخور و سریال که بهتر بود نمیدیدمشان باز هم وقت به اندازه کافی داشته ام... اما همهبرمیگرده به همون دست به قلم بردن... باید یک حسی در تو بیدار شود که دست به قلم ببری. همینطوری که نمیشود.
به همین دلیل بود شاید... این چند روز خیلی خشک بود و خالی... اتفاقی نیافتاد باید حال کنی بلند شوی بیرون... باید حال کنی کتابی بخوانی باید همت کنی آهنگ خوب یا فیلم خوبی بشنوی وببینی اما انقدر که تو را هایپر کند نه آنقدر که فقط خوشت بیاید ... ..آنقدر که همه چیزبذاری زمین و دست به نوشتن چیزی شوی که همانموقع در سرت آمده است. وقتی زیاد دقیق میشوم میبینم اشکالش  نداشتن دوست واقعی است... اشکالش این است که اگر دوست خوب داشته باشی تو را به جاهایی میبرد که تو هم دوست داری... از چیزهایی برایت میگوید که تو هم به آنها علاقه داری و برنامه ریزی برای کارهایی میکند که تو هم در آن برنامه ها هستی و تو هم از آنها لذت میبری...
 آمدم شعری بنویسم دیدم طبع شعرم خوابیده است، آمدم داستانی بنویسم آن هم به همین ترتیب.بعد تصمیم گرفتم نقاشی کنم... کردم ولی نیمه کاره ماند فقط یکی که هفته قبلش کشیده بودم را هایلایت زدم برایش
حال نوشتن توی فیس بوک (به روایت گودریها: فیس بوق) هم ندارم دیگر و بیشتر برایم به یک کانکشن خشک و خالی تبدیل شده که توش فقط داریم به یکدیگر پز میدهیم که من اینکار را کردم این سفر را رفتم اینجا و آنجا عکس بیاندازی که یعنی همه چیز خوب است و ملالی نیست جز دوری شما ... من نمیدانم این به اشتراک گذاشتنهای عکس و مهمانی و غیره چه لطفی دارد برای دیگران؟ شاید تنها خبری باشد آن هم برای  فایمل نزدیک آن هم نه همه شان البته که بگویند خوب پس اینها هستند و فعلا مشکلی ندارند ولی دوستان دور خصوصا دوستان مجازی آنها تره هم خورد نمیکنند.
 امان از این دوستان مجازی... به هیچ چیز نمی ارزند احساس میکنی با یک عده ربات الکترونیکی در طرفی... این روزها که آیفون چهار ورژن کنترل صدایی "سیری" را معرفی کرده این حس به من دست میدهد که سیری همدم بهتری است تا بعضی از این دوستان مجازی.
دوستان دورت هم خوب اگرواقعا دوست خیلی خوبت بوده باشند دوست داری دنبالشان کنی اما مگر انسان چند دوست نزدیک دارد؟ بقول اینجایی ها بست فرند منظورمه... کسی که همه چیزت رو باهاش درمیون میذاری و وقتی باهاش گپ میزنی کلی لذت میبری... اون به تو کلی چیز یاد میده و یا حس میده و تو هم متقابلا به اون. اما کو...تو تمام طول زندگیم شاید یکی دو تا دوست اینطوری داشتم که اونها هم بعد از ازدواج یا بعد از تحصیل و یا به دلیل کاری که باید به شهر دیگری میرفتند راهشون رو کج کردندو خوب حق هم درند... من هم همینطور من هم خیلی جاها دیگه نتونستم همراهی کنم .. زندگی گاهی محبورت میکنه به جاهایی بری که شاید خودت نمیخواستی از اول اونجا بری....
حالا این حکایت دوستان خوب رو اگه بخوام ادامه بدم هم کلی مطلب میشه از توش دراورد... خیلی ها هستند که فکر میکنند بهترین دوست تو هستند ولی واقعیت اینه که نیستند  با اونها میخندی با اونها لبی تر میکنی حتی با اونها اینطرف اونطرف میری اما واقعیت اینه که دلت پیش اونا نیست، به هزار و یک دلیل شاید اینترست مشترک نداریم شاید معیارهامون یکی نیست و شاید اصول تفکری متفاوتی داریم در اینصورت اصلا نمیشه سمپاتی داشت باهاشون... فقط باید نیشت رو با زحمت بازنگه داری که یعنی آره من ... رفیقتم و کلی حال میکنم از کنار تو بودن...
  
یک ماهی میشود که به جمع دوستانی مجازی از نوع دیگر در گوگل پلاس پیوسته ام... اینها هم مجازی اند اما خوبی که در پلاس است این است که به نوعی تو را سوق میدهد به دوستانی که دارای اینترستهای مشترکی هستید... درواقع این شبکه اجتماعی با یک تفاوت خیلی ظریف نسبت به فیسبوک تو را در مسیری قرار میدهد که با آدمهای جدید آشنا شوی که تولید محتوا میکنند و بعد از مدتی دستت میاسد که کدامیکیشان را نگه داری و کدام را نه.... به این ترتیب حلقه های دوستانت تنگتر و تنگتر میشود و در نهایت حلقه نهایی که هر روز مطالبشان را میخوانی احساس میکنی همه آنها پتانسیل بست فرند بودن را دارند...  هرچند اینطوری هنوز هم مجازیند اما حداقلش این است که وقتی مطالبشان را میخوانی احساس میکنی مطالب به دلت مینشیند و همدم جدیدی پیدا کرده ای... خصوصا توی فرنگستان که آپشنهای همزبان زیادی اطرافت نیست این ابزار یکی از بهترین هدیه های نوروزی به من . محسوب میشد.. اینکه گوگل پلاس چه تفاوتی نسبت به فیس بوک دارد که این خصوصیت خاص را به آن میدهد بماند برای بعد شاید کمتر کسی متوجه این تفاوت بشود این تفاوت بقدری ظریف است که جا دارد به طراحان پلاس تبریک بگویم چون با این ظرافت خاص توانسته اند تفاوتی را ایجاد کنند که فیس بوک و سایر شبکه ها نمیتوانند کارایی مشابه داشته باشند.

 ابزار دیگه ای که بر حسب تصادف بهش برخوردم رادیویی بود به نام لست اف ام که با سیستمهای اسکرابینگی که دارد آهنگهای  مورد علاقه ات را در ژانرهای مختلف پیدا میکند و برایت پخش میکند... به این ترتیب در فضای مجازی داریم به سمتی میرویم که بصورت هوشمندانه ای افراد دلخواه و ترانه های دلخواهت را پیدا کنی. اما مشکل نهایی همچنان لاینحل باقی میماند و آن  ... دوستان حقیقی است. هیچ چیزی جای آنها را پر نخواهد کرد

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

وقتی بزرگ میشی میفهمی خیلی چیزایی که قبلا دوسشون نداشتی رو حالا دوست داری.... یکی از این چیزها بو است. بوی چیزهایی است که ازشون خوشت نمیومده و لی حالا میمیری براشون....
دیروز تو محل کارم داشتم خاکستر و تنباکوهای سوخته داخل پیپم رو خالی میکردم توی سطل آشغال زیر میزم ... میخواستم یه بار بزنم و برم بیرون و تو فضای آزاد چند پک بزنم
وقتی پیپ رو خالی کردم صورتم رو بردم جلو و داخل پیپ رو بو کردم و چشمام رو بستم... توی اوج لذت بودم... خودم میدونم هیچکس این بو رو دوست نداره... بوی تنباکوی سوخته 
چشمام رو که باز کردم دیدم مایک داره از اون طرف چپ چپ نگام میکنه... لابد از خودش میپرسید این داره چه غلطی میکنه
با لهجه یورکشه‌ای ازم میپرسه: نمیخوای بگی که خوشبو است؟
میخندم و جوابش رو میدم نه خیلی هم بد بوٍه 
سرش رو تکون میده....جیمز هم از اون طرف میخنده... اینا عادت ندارن تو بحثاشون نتیجه گیری کنند ولی با همون سر تکون دادن منظورشون رو میرسونن.

 من کاری ندارم به این حرفا... دوباره چشمام رو میبندم و فرو میروم در بوی خاکستر پیپم که منو میبره به سی سال پیش در اراک
 وقتایی که چوب سیگار آقاجانم رو بو میکردم

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

 تا حالا چیزی از دنیاهای موازی شنیده بودید؟ داستان ترسناکی است... اینکه وقتایی که دست میبری چیزی رو بنویسی داری درواقع دنیایی موازی با دنیای خودت خلق میکنی. وقتی داریم برای خودمون داستان میبافیم و یک نفر رو عاشق میکنیم و یا یک نفر را عذادار میکنیم یا هر چه دلمان خواست و هر بلایی که عشقمان کشید سرشان میاوریم اینا در دنیایی موازی تجسد پیدا میکنند...
...
 خواستم بگم از این به بعد بیشتر مواظب نوشته هامون باشیم، نذاریم دنیای اونا زشت بشه...
 اینسری که خواستم از نفرت بنویسم یا از یک جنایت، یادم باشددنیای اونا رو انقدر سیاه نکنم، وقتی دارم شخصیتی خلق میکنم زندگی رو بکامش تلخ نکنم باید بتونه دنیای خودش رو قشنگ کنه، بس نیست این همه زشتی و دو رویی که ما تو دنیای خودمون داریم؟
یادم باشه از عشق بیشتر بنویسم ، از با هم بودن از کنار هم بودن از کمک کردن به همدیگه از دنیای بهتری با قوانین بهتر
یادم باشه  کودکا رو بزرگ نکنم
یادم باشه زیاد رنگهای خاکستری و سیاه استفاده نکنم تو توصیفام
...
یادم باشه صدای بک گراند موسیقی ملایمی رواز پنجره خونه ها بفرستم تو کوچه ها

دخترا رو بدون حجاب بکشم... در حال خندیدن، بلند خندیدن و دلبری و  پسرا رو عاشق و عاشق تر

پدرها همراه پسرهایشان کنار مزرعه هاشون مشغول درو کردن خرمنهای طلایی هستن

 مادرها کنار گهواره کودکانشان مشغول بافتن  بافتنیهای الوانند و به دخترهایشان یاد میدهند که مادر بودن فقط معنای مادر  فرزندان بودن نیست ... زنها مادر فرهنگ و روابط اجتماعی هستند...  اجازه ندهند کسی محدودشان کند،  

...
 اینها اختلافهایشان را با گفتگو حل میکنند، اینها به همدیگر آسیب نمیرسانند، اینها مجرمهایشان را به دادگاه نمیفرستند، اینها همه اعضای جامعه را مسئول جرایم بین خودشان میدانند .کشور و مرزی ندارند حرص تصاحب و مالکیت ملک و زمینی ندارند، 

یادشان بدهم زمین زیر پایشان را بیشتر پاس بدارند و دنبال چیز خاصی توی آسمانها نگردند،
آه
آه
 یک نفر مرا با  این نوشته ها  تنها بگذارد

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

رفته بودم کوچه پشتی دبستانمان.با بچه ها میدویدیم و حواسمون نبود چه کسی میاید و چه کسی میرود... بچه بودیم و دنیا به کاممون بود شاد بودیم بدون هیچ دلیلی. داشتیم میدویدیم و از کوچه پشتی که به مادی آبی که  تو خیابان صائب درمیومد سردرآوردیم. من به خودم اومدم و گفتم من از اینطرف باید برگردم بچه ها خداحافظی کردند و من تنها راه برگشتن رو گرفتم تا برسم به مدرسه اون تنها راهی بود که بلد بودم تا برسم به کوچه آنسوی مدرسه که میرسید به خانه مان...توی راه یکی را دیدم که دستانش را حلقه کرده بود و داشت از سایه‌ی حفره‌ی داخل دستهایش توی مدرسه را نگاه میکرد. 
گفتم تعطیل شده آقا اگه دنبال کسی میگردید همه رفتن
...نگاهش رو برنگردوند وداشت سعی میکرد از پشت شیشه راهرو و داخل کلاس نزدیک به راه پله را ببیند.
رفتم جلوتر... آقا همه رفتن
برگشت نگاهم کرد... وحشت سراسر وجودم را گرفت... خودم بودم... بیست سال بعدترم بود
داشت...داشتم گریه میکردم.
من اما ترسیده بودم و شروع کردم به دویدن و دور شدن

قول دادم به کسی چیزی نگویم تا حالا که بیست و اندی سال از اون روز گذشته 
 ...رفته بودم اصفهان و از پشت شیشه های شکسته دبستان، راهروی خاک خورده‌ی خالی ودیوارهای باد کرده و گچهای پوسته کرده    نیمکتهای چوبی و سیاه و قهوه ای را برانداز میکردم
صدای پایی را شنیدم انگار ... انگار دستی لبه کتم را میکشید
نگاهش نکردم تا نترسانده باشمش... نباید بچه ها رو ترسوند

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

حس بدی بود داشتم میخوابیدم... دست و پاهام مال خودم نبود... کرخت شده بوم
.. دست و پاهام رو بغل میکردم تا حسشون کنم. فشار میدادم کمرم رو به دیوار پشت تخت که حس کنم جسمم رو
احساس میکردم دارم بیهوش میشم یا میمیرم حتی.
اما ترس تو وجودم نبود شاید چون خوابم میومد... اینا همه تو بیداری بودن و این موضوع رو بیشتر ترسناکتر میکرد... قبلا چنین حسهایی رو تجربه کرده بودم اما همه تو خواب بودن... اینبار تو بیداری وتوی رخت خواب داشتم احساس میکردمشون
اما شاید چون نیمه شب گذشته بود حس خستگی ترسی به وجودم راه نمیداد...تنها تلاش میکردم بخوابم... بخوابم تا از این حس ترسناک و لعنتی خارج بشم
صبح که بیدار شدم گفتم این رو باید بنویسم که یادم بمونه

کوچه گرنویل-1

توی فلت کوچه  گرَنویل پنجره رو باز میکردم و نگاه میکردم مردمی رو که میرفتن سرکار... 
از صبح کله سحر شروع میشد یکی یکی ماشینها راه افتادن و رسیدن... من همیشه توی دلم با خودم میگفتم خوشبحالشون... اون روزا دربدر دنبال کار بودم. روزهای سختی بود و دلت میخواست هرجور بشه یک کاری گیربیاری هرکاری...
گاهی وقتا که این کارگرای ساختمانسازی ساختمان روبرویی را میدیدم که اونروزها تازه داشتند میل باکس رو میساختند با خودم میگفتم کاش حتی جای اونها بودم الان...انقدر وضعم خراب بود یعنی.
این تکه فیلم سوته دلان که مجید ظروفچی مینالید که خوشبحالتون که میرید روضه... جاتون وسطه بهشته... کی ما رو میبره روزه آقا مجید؟ این تکه رو زمزمه میکردم و میگفتم خوشبحالتون که میرید سر کار.
حالا یکی از لذتهای زندگیم اینه که هر بار میرم برمینگام پیاده خوشخوشک بندازم تو کوچه گرنویل و برم از بیرون ساختمون بچسبم به پنجره فلت قبلیمون و بگم ببین حالا خودت شدی یکی از اونا... یعنی خاطرات تلخ رو بخاطر پایان خوششون دوست دارم.


جارو را گوشه دیوار تکیه داد ونشست تا بغچه نهارش را باز کند... بطری آبش را از بغچه ای دیگر بیرون کشید و مشتی آب پر کرد و دست زمخت وسیاهش را روی صورت زبر و پشمالویش کشید...
تنها پیرزن دو کوچه آنطرفتر میدانست که روزگاری پشت این کبره های چرک مرد صورت جوانی پنهان بود که بهانه هر روزه‌ی بیرون رفتنهایشان بود. 
نان و پنیرش را خورد، بار و بساطش را جمع کرد و راهی کوچه بعدی شد. با جاروی شکسته اش خاک و خلهای کوچه ها را هوا میداد و نفس میکشید.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

برای کودکیهایم

یه روز یه پسر بچه ای بود میرفت روی پلکان سرد منتهی به آشپزخانه مامانی دراز میکشید و از آنطرف بخارهای شیشه یخ زده ی رو به حیاط را پاک میکرد. با نوک انگشتهاش نقش درست میکرد. سواد خواندن نوشتن نداشت اما وقتی ازش میپرسیدی داری چکار میکنی میگفت دارم به خونه کمک میکنم.
لابد میخواست قشنگتر بشه دید حیاط از داخل خونه.
...
خیلی وقته دارم دنبال اون پسر بچه کوچولو میگردم... هر بار میرم اونجا دوروبر کوچشون میچرخم تا دوباره ببینمش
خیلی وقته از اونجا رفتن. هیچکس هم نمیشناسدش انگار
 اگه پیداش کنم یه روز، دلم میخواد بغلش کنم و براش تعریف کنم حرفای دلم رو
بگم چقدر دلم براش تنگ شده
کافه ای  در پاریس، پیرزنی که همه جواهر و بدلیجاتش همیشه ازش آویزون بود سالیان سال شاید از دوران جوانتریهایش، میامد گوشه ی خودش مینشست و قهوه ای سفارش میداد و چشمهایش را به در ورودی کافه میدوخت و چشم می انداخت  به آدمهایی که از در وارد میشدند
 این را پسرک توی پاب که دست پوکر قبلی را برنده شده بود تعریف میکرد
جایزه دست برنده بلیط کشتی مسافرتی بود
 به ساعت دوازده ظهر چهاردهم آوریل سنه 1912 میلادی


۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

امروز شروع کرد به  برف باریدن... این هم از عجایب روزگار است لابد زمستانش آنطور که باید نبارید حالا جورش را بهار باید بکشد لابد.  ف آش بسیار خوشمزه ای درست کرد و حس و حال زمستانهای تهران برایم تداعی شد، جدا یادشان بخیر کز میکردیم توی سرمای سوزناک بهمن و شروع میکردیم به خوردن آش و سیرداغ و نعناع داغ و بوی حبوبات پخته و  بخارات ناشی از پختن سبزیجات تازه خانه را فرا میگرفت. آنوقتها مینشستیم و برای هم شعر و  داستان میخواندیم ... ایجا کارمان شده بنشینیم یکی دو .
ساعتی از وقتمان را جلوی تلوزیون هدر دهیم. اما خدایی آش بسیار خوشمزه ای شده بود با اینکه حبوباتش کنسرو بود و پیازداغ و اسفناجش هم پروسس. 
فردا تعطیلات عید پاک شروع میشود. 

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

اینجا گاهی در خیابان اتفاقاتی  رخ میدهد که برای من که تازه وارد این جامعه شده بودم کمی عجیب و شاید هم چندش آور بود، آن  هم حکایت دختر پسرهایی بود که گوشه خیابان همدیگر را بغل میگیرند و سرگرم بوسیدن لبهای یار میشدند.
مدتها گذشت تا به این صحنه ها عادت کردم... اول ایراد میگرفتم خوب این برای بچه های کوچک خوب نیست که ببینند و خلاصه با ذهن در قید و بندی که داشتم برای خودم داستان میگفتم و غر میزدم. یاد ایران افتادم که بوسیدن که چه عرض کنم راه رفتن عاشق و معشوق هم تحمل نمیشود

حالا که دارم خو میگیرم به این تفاوتها میفهمم چه موهبتی بزرگی است ابراز عشق و علاقه کردن  آن هم نه در خلوت بلکه در میان جامعه،  گویی با وجود این عشاق،  امواجی از عشق ومحبت در اتمسفر شهر انتشار میابند و حالا دیگر دیدن دو عاشق در آغوش هم   برایم خنده ای همراه با شادی و مسرت به همراه میاورد . 
خوشبحال کودکانی که این صحنه ها را میبینند،   یاد میگیرند که عشق گناهی  ممنوع و ناپسند نیست که قایمش کنی تنها برای شبهای رخت خوابت... اینها الگوهای رفتارعاشقانه را از کودکی در ذهن خود ثبت خواهند کرد و درس عشق را  از کودکی  مشق میکنند، خوشبحالشان

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

نوستالژیهای سینمایی

سیگاری گیرانده بودم و منتظر نشسته بودم... استکان خالی از کنیاک پانزده ساله برای پر شدنی دوباره آماده بود. رمقی برای برداشتن آن چوب پنبه لعنتی را از سر بطری نداشتم و خاکستر سیگارم را میتکاندم میان باقی ته سیگارهای تلنبار شده جاسیگاری.
بوی الکل و سیگار گیجم کرده بود. و انگشتان خشکیده ام قطرات  پخش شده برندی را با خاکسترهای روی میز مخلوط میکرد.
...

لابد به شبی فکر میکرد که در خیابانهای  پاریس خاطراتی را مدفون کرده است و وقتی در ایستگاه قطار چشم انتظار مانده بود تا ایلسا از راه برسد و این تلخترین خاطره یک مرد میتواند باشد.  تنهای تنها راه بیافتی و متوجه شوی که او دیگر هیچگاه نمیاید و حالا بعد از سالها عادت به ندیدن ... دوباره از راه برسد و این بار دست در دست همراه غریبه ای که نمیشناسیش.

 آه چه خاطراتی در خیابانها و کوچه های پاریس  برای ریک بلین جا مانده بود و حالا تمام آن روح و خاطره ها در  دارالبیضا  جان گرفته  اند . آه کازابلانکا... شهر خاطرات قدیمی