جارو را گوشه دیوار تکیه داد ونشست تا بغچه نهارش را باز کند... بطری آبش را از بغچه ای دیگر بیرون کشید و مشتی آب پر کرد و دست زمخت وسیاهش را روی صورت زبر و پشمالویش کشید...
تنها پیرزن دو کوچه آنطرفتر میدانست که روزگاری پشت این کبره های چرک مرد صورت جوانی پنهان بود که بهانه هر روزهی بیرون رفتنهایشان بود.
نان و پنیرش را خورد، بار و بساطش را جمع کرد و راهی کوچه بعدی شد. با جاروی شکسته اش خاک و خلهای کوچه ها را هوا میداد و نفس میکشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر