۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

وقتی بزرگ میشی میفهمی خیلی چیزایی که قبلا دوسشون نداشتی رو حالا دوست داری.... یکی از این چیزها بو است. بوی چیزهایی است که ازشون خوشت نمیومده و لی حالا میمیری براشون....
دیروز تو محل کارم داشتم خاکستر و تنباکوهای سوخته داخل پیپم رو خالی میکردم توی سطل آشغال زیر میزم ... میخواستم یه بار بزنم و برم بیرون و تو فضای آزاد چند پک بزنم
وقتی پیپ رو خالی کردم صورتم رو بردم جلو و داخل پیپ رو بو کردم و چشمام رو بستم... توی اوج لذت بودم... خودم میدونم هیچکس این بو رو دوست نداره... بوی تنباکوی سوخته 
چشمام رو که باز کردم دیدم مایک داره از اون طرف چپ چپ نگام میکنه... لابد از خودش میپرسید این داره چه غلطی میکنه
با لهجه یورکشه‌ای ازم میپرسه: نمیخوای بگی که خوشبو است؟
میخندم و جوابش رو میدم نه خیلی هم بد بوٍه 
سرش رو تکون میده....جیمز هم از اون طرف میخنده... اینا عادت ندارن تو بحثاشون نتیجه گیری کنند ولی با همون سر تکون دادن منظورشون رو میرسونن.

 من کاری ندارم به این حرفا... دوباره چشمام رو میبندم و فرو میروم در بوی خاکستر پیپم که منو میبره به سی سال پیش در اراک
 وقتایی که چوب سیگار آقاجانم رو بو میکردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر