۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

پشت شيشه هاى بخار گرفته




روزهاى زمستانى اراك را يادم هست اتاق حال خانه مامانى پنجره بزرگى داشت رو به حياط با نبشى آن كه براى من مثل طاقچه اى كوتاه بود و من ميتوانستم روى آن و لم بدهم به موزاييكهاى سرد زير پاهايم
بعد "ها" كنم روى شيشه هاى يخبسته و روى بخار آن نقاشى كنم
پشت آن شيشه ها حياطى بود سفيد پوش برفهاى سنگين آن روزگاران، گاهى زاغچه اى و گاهى گنجشكك پف كرده اى،
و خانه آنطرفى خانه خانوم اشترى انگار پشت شيشه ها داستانهاى نهفته اى براى من داشت كه دوست داشتم ايوانشان را بپايم، و آنطرفتر فقط پنجره هاى خانه طوطى خانوم همسايه ارمنى مامانى و آقاجان كه گاهى شبها تا دير وقت صداى مهمانيهايشان بالا بود، و همه اينها زمستانها پشت آن شيشه هاى موج دار و بخار گرفته انگار پر راز و رمزتر ميشدند
گاهى وقتها كه پيرزن آبگوشت بار ميگذاشت كل آن شيشه ها با پنجره هاى آبيرنگشان را بخار ميپوشاند، من كلافه ميشدم و تو دنياى كودكيهايم خانه را زشت ميديدم، اين بود كه شروع ميكردم تا جايي كه ميشد با نوك انگشتانم بخارها را پاك ميكردم 
زندايى كه مانده بود چرا انقدر جدى مشغول زدودن بخارها هستم ميپرسيد اميرحسين چيكار ميكنى؟ منم سرم رو به سمتش كه هميشه پز تهرانشان را ميداد كج كردم و گفتم: دارم به اراك كمك ميكنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر